سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی
1 2 >

91/1/29
11:27 ص

اگر زردم، اگر خشکم، درخت رو به پاییزم

 

تمام برگ هایم را به پاهای تو می ریزم

 

چه جذاب است دریای پر امواج نگاه تو

 

بیا بنشین کنار من که از شوق تو برخیزم

 

تو آن تنهاترین هستی، تو آن خانه نشین هستی

 

من آن تنها زنی هستم که از عشق تو لبریزم

 

الا ای دست بسته، دست هایم را نمی گیری؟

 

که شاید این دم آخر به دامانت بیاویزم

 

الهی بشکند دستی که باعث شد در این شب ها

 

 از این که مقنعه از چهره بردارم، بپرهیزم

 

غریبی، خوب می دانم ولی کمتر بیا خانه

 

خجالت می کشم وقتی به پایت بر نمی خیزم

 علی اکبر لطیفیان 

 


  

91/1/29
11:23 ص

مردم شهر برایت گله ها می آرند

 

گله از گریه تو وقت عزا می آرند

 

وسط کوچه که زخمی شده ای کافی نیست

 

طعنه و زخم زبان است، جدا می آرند

 

با قد خم شده و موی سپیدت مادر

 

جای شکر است تو را باز به جا می آرند

 

جای دلداری ما زود جوابت کردند

 

من بمیرم، خبر مرگ تو را می آرند

 

تو بیا کار نکن خوب شوی جان حسین

 

زینب و فضه برای تو دوا می آرند

 

آب نوشیدن من گریه ندارد مادر

 

چه شده بر لب تو وا عطشا می آرند

 

خرج تابوت شده خنده تو، حق بده پس

 

خنده? من سر نی سوی شما می آرند

 

این قدر غصه تشییع گلو را تو نخور

 

نیزه ها هست ولی طشت طلا می آرند

محسن حنیفی


  

91/1/29
11:20 ص

تو کـه می تــوانی بمانی بمان

 

عزیزم تو خیــلی جـوانی   بمان

 

تو هم مثل من نیمه جـانی بمان

 

زمــین گـیر من، آســمانی،   بمان

 

اگر می شـود می توانی بـمان

 

تو نـیلوفرانه تـریـن یاس شـهر

 

وجود تو کانون   احـساس شهر

 

دعا گوی هر قـدر نشناس شهر

 

نکش دست از دست دستاس شهر

 

نباشـی، چـه آبی چه نانـی بمان

 

چه شد با علی همسفر ماندنت

 

چه شـد ماجرای سـپر ماندنـت

 

چه شد پـای حـرف پـدر ماندنـت

 

پس از غـصه ی پشـت در ماندنت

 

نـدارد   علــی هـمزبانی بمــان

 

برای علی بی تو بـد می شود

 

بدون تو غم بی عـدد می شود

 

نرو که غــرورم لــگــد می شود

 

و این سـقف، سـنگ لحد می شود

 

تو باید غــمم را بدانــی بمــان

 

چرا اشــک را آبـرو می کــنی

 

چرا چــادرت را رفـو می کـــنی

 

چرا اسـتخوان در گـلو می کــنی

 

چرا مـــرگ را آرزو می کـــــنی

 

چه کم دارد این زنــدگانی بمان

صابر خراسانی


  

91/1/29
11:16 ص

گریه نکن که با همه بیماریَم علی

 

قد خم نکرد روح سپیداریم علی

 

من راز خون سرخ خدایم که تا ابد

 

در ذوالفقار غیرت تو جاریم علی

 

مُردی تو از غریبی و من باز زنده ام

 

شرمنده ام از این همه کم کاریم علی

 

دل، داغِ بارِ محسن خود را زمین گذاشت

 

حالا ببین در اوج سبک باریم علی

 

من ناگریز رفتنم آقا حلال کن

 

همراه نیمه راه مپنداریم علی

 

گفتم خدا کند که بمیرم ولی چه سود

 

ترسم که مرگ هم نکند یاریم علی

 

راه مدینه تا به خدا سبز می شود

 

در خاک بی نشانه که می کاریم علی

هادی جانفدا





  

91/1/29
11:13 ص

دست تو مرهم زخم همه? شهپرها

 

 از کرامات تو گویند سر منبرها

 

 بانوی مریم و آسیه و ساره، زهرا!

 

 که کنیزان تو هستند همه دخترها

 

 نه فقط ام ابیها به شما باید گفت

 

 مادر خلق خدا، مادر پیغمبرها

 

 مثل ارباب سرم را به قدم هات نهم

 

 که بهشت است به زیر قدم مادرها

 

 ما شنیدیم که زخمی شده ای در یثرب

 

 علت رنگ کبود گل نیلوفرها!

 

 کاش همسایه? ما می شدی ای بانو جان!

 

به خدا میخ ندارند در این جا درها

 

 مانع گریه تو نیست کسی در این شهر

 

 تازه هم ناله تان گریه این نوکرها

 

 گوشوارت وسط کوچه نیفتد هرگز

 

 تا به نام شهدا هست همه معبرها

 

 مادران بعد تو دائم به عزا مشغولند

 

 بعد تو رنگ سیاه است همه معجرها

محسن حنیفی

 

 


  

91/1/29
11:10 ص

 

من اولین شهید? راه ولایتم

 

این است خط مشی جهاد و هدایتم

 

من راوی مصائب غم‌های حیدرم

 

بنوشته روی تربت مخفی روایتم

 

مانند قبر گم شده‌ام تا قیام حشر

 

مخفی بود ز خلق، غم بی‌نهایتم

 

حامی حق شوهر مظلوم خود شدم

 

با تازیانه کرد مغیره حمایتم

 

هم چون لوای حمد که بر شان? علی است

 

در روز حشر چادر خاکی است رایتم

 

تاریخ شاهد است ز شرح غمم ولی

 

بنوشت روی سینه و بازو حکایتم

 

آتش زدند بر در بیت‌ الولای من

 

این بود احترام مقامِ ولایتم

 

من مصحف ولایت و قرآن و حیدرم

 

موی سفید و صورت نیلی ست آیتم

 

داغ رسول، سقط‌ جنین و فشار در

 

شد پاسخ محبت و لطف و عنایتم

 

«میثم»! همیشه یاور آل رسول باش

 

خواهی اگر به دست بیاری رضایتم


  

91/1/29
11:8 ص

 

من آن گلم که به ضرب لگد گلاب شدم

 

در آستانه در سوختم کباب شدم

 

برای خاطر مظلومی علی، بابا

 

به سان شمع چنان سوختم که آب شدم

 

به بـوسگاه تو زد بوسه میخ در بابا

 

که از اصابـت آن آشــیان خراب شدم

 

شکست پهلویم از در چو درب خانه شکست

 

الف بودم و چون دال در شباب شدم

 

چنـان به صورت من سیلی آن ستمگر زد

 

که پـیش محَرم خود خسته در حجاب شدم

 

به تازیانه چنــان زد به بازویم قنفذ

 

که هم چو زلف عروسان به پیچ و تاب شدم

 

برای خـاطر یاریِ بوتراب پدر

 

به سان لاله هم آغوش با تراب شد

 

شعار شاعر «ژولیده» روز و شب این است

 

ز بعد رفتن تو ظلم بی حساب شدم

 


  

91/1/29
11:2 ص

وای از این بازی که تو با صبر «حیدر» می‌کنی

 

چشم بر هم می‌نهد، چادر که بر سر می‌کنی

 

آه ای «اَمّن یُجیبِ» دختران بی پناه

 

«زینب»ت را پس چرا این گونه «مضطر» می‌کنی

 

با توام در! با تو تا دیوارها هم بشنوند

 

عشقِ «یاسین» است این یاسی که پرپر می‌کنی

 

قصه‌ی پهلوی تو بغض خدا را هم شکست

 

اشک او را شبنم آیات کوثر می‌کنی

 

بازوانی را که این شلاق‌ها بوسیده‌اند

 

جای لب‌های «محمد» بود، باور می‌کنی؟

 

با عبورت آخرین بار است از بوی بهشت

 

کوچه‌های شهر غمگین را معطر می‌کنی

 

بی حرم می‌مانی و از حسرت گلدسته‌هات

 

در مدینه خون به قلب هر کبوتر می‌کنی

 

نیمه‌شب مثل نسیم از کوچه‌ها رد می‌شوی

 

شاعران مست را بی‌تابِ مادر می‌کنی

 

مثل آنروزی که پیشاپیش مردم می‌رسی

 

با نگاهی این غزل را هم تو محشر می‌کنی

قاسم صرافان


  

91/1/29
10:55 ص

حرفی، کلامی، مطلبی، چیزی، جوابی

 

ساکت تر از هر دفعه ای مثل کتابی

 

از چه نمی خواهی شفایت را بگیری؟

 

تو خود مفاتیح الجنان مستجابی

 

یک دستْ تر از رنگ نیلی ات ندیدم

 

در زیر این چرخ کبود و سقف آبی

 

امروز با دیروز خیلی فرق کردی

 

دیروز آیینه ولی امروز قابی

 

این خانه محتاج کمی نور است، ور نه

 

تو رو بگیری یا نگیری آفتابی

 

با دست پخت تو سر سفره نشستم

 

وقتی نباشی تو، چه نانی و چه آبی

 

پروانه ها را گفته ام دورت نگردند

 

شاید شب آخر کمی راحت بخوابی

علی اکبر لطیفیان


  

91/1/17
12:54 ع

برداشت چادری و گره زد به معجرش

 

شد مستتر به خیمه سیاهی لشگرش

 

همراه چند زن سوی مسجد روانه شد

 

احمد به غزوه آمده وین است لشگرش

 

خونش به هر قدم زدن و هر نفس چکید

 

از گوش و دست و سینه و ابرو به معبرش

 

آهی کشید و کرک و پر آفتاب ریخت

 

از بس که شعله داشت گلوی مطهرش

 

یک بال نا تمام زد و گرد و خاک شد

 

بگرفت بر مدار زمین گوش?  پرش

 

دستی به خون دیده کشیده و نگاه کرد

 

دست طناب بود گریبان همسرش

 

درهم کشید چهره و پر کرد کام را

 

نفرین شدش خطابه و اکراه منبرش

 

دستی به اشک دیده و موی ندیده برد

 

پس شرح زد به حاشی? قدر و کوثرش

 

فریاد زد که شوی ز مویم گران‌تر است

 

کم مانده بود مقنعه بر دارد از سرش

 

افتاد عقب قیامت کبری در آن زمان

 

پیکی رسید و گفت ز دربار حیدرش

 

یا ایها الرسول مؤنث مجال ده

 

بر امت خود از زن و طفل و مذکرش

محمد سهرابی


  
مشخصات مدیر وبلاگ
 
رهگذر[99]
 

آنچه اندیشی پذیرای فناست/آنچه در اندیشه ناید آن خداست


لوگوی وبلاگ
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
خبر مایه
بایگانی
 
صفحه‌های دیگر
لوگوی دوستان
 
دوستان
 

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ