89/10/8
3:26 ع
من از اشکی میریزد ز چشم یار می ترسم
از آن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم
همه ماندیم در جهلی شیبه عهد دقیانوس
من از خوابیدن یاران درون غار می ترسم
رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم
سحر شد آمده خورشید، اما آسمان ابریست
من از بی مهری این ابرهای تار می ترسم
شده کار حبیب من سحرها بهر من توبه
ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم
تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم
حبیبم داده پیغامم بیا دارویت آمادست
از آن شرمی که دارم از رخ عطار می ترسم
دلم بشکسته از دستم، که ای دلدار رحمی کن
من از نفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم
بوقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبر خود مگذار می ترسم
همه گویند این جمعه بیا ، اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار می ترسم