صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

91/2/26
8:18 ص

 

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من



چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من



هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من



تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من



بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من



از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من



گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو

ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من



یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من



ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من



چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست

اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من



بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من

بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من



ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا

بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من



ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

ای ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

 

مولانا


  

91/2/26
8:16 ص

 

آسمانی که خورشیدش تو باشی، آبی‌تر است؛ حتی اگر گاهی غبار غفلت، سر و رویش را بگیرد  .

ما می‌بالیم زیر آسمانی ایستاده‌ایم که ستاره‌هایش امان اهل زمین‌اند  .

آری حضرت خورشید "عجل الله فرجک  "

نامت که بیاید، دلمان هری می‌ریزد، بس که دوستت داریم  .

به جمعه‌ها که می‌رسیم، آسمان ما رنگ انتظار می‌گیرد .

غروب‌هایش که دیگر هیچ ...

آسمان همه‌جا یکرنگ نیست، آسمان ما آبی‌تر است  .

علی احمدی

 

 

ای عقده گشای سینه‌ها ادرکنی

بر جمله دردها دوا ادرکنی

ای صدرنشین معرفت یا مهدی

ای حجت باقی خدا ادرکنی

***

آن سبزتر از بهار خواهد آمد

آن صاحب روزگار خواهد آمد

خورشید جمال یار خواهد تابید

درمان دل فگار خواهد آمد

***

آدینه گذشت و باز هم درماندیم

بر ما نزدی سری و مضطرّ ماندیم

وصل تو کجا و ناامیدی ز کجا

تا جمعه بعد، چشم بر در ماندیم

 


  

91/2/26
8:14 ص

راستش را به ما نگفتند


ظهور تو بی تردید بزرگ‏ترین جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خیر خواهد کرد .


دل به امید صدایی که مگر در تو رسد

ناله‌ها کـــرد در این کوه که فرهاد نکرد

راستش را به ما نگفتند یا لااقل همه‏ی راست را به ما نگفتند .

گفتند: تو که بیایی خون به پا می‌کنی، جوی خون به راه می‌اندازی و از کشته پشته می‌سازی و ما را از ظهور تو، ترساندند  .

درست مثل اینکه حادثه ای به شیرینی تولد را کتمان کنند و تنها از درد زادن بگویند  .

ما از همان کودکی، تو را دوست داشتیم. با همه فطرتمان به توعشق می‌ورزیدیم و با همه وجودمان بی تاب آمدنت بودیم  .

عشق تو با سرشت ما عجین شده است و آمدنت، طبیعی‏ترین و شیرین‏ترین نیازمان بود  .

اما... اما کسی به ما نگفت که چه گلستانی می‌شود جهان، وقتی که تو بیایی  .

همه، پیش از آنکه نگاه مهرگستر و دست‌های عاطفه تو را توصیف کنند، شمشیر تو را نشانمان دادند  .

آری، برای اینکه گل‌ها و نهال‌ها رشد کنند، باید علف‌های هرز را وجین کرد و این جز با داسی برنده و سهمگین، ممکن نیست  .

آری، برای اینکه مظلومان تاریخ، نفسی به راحتی بکشند، باید پشت و پوزه ظالمان و ستمگران را به خاک مالید و نسلشان را از روی زمین برچید  .

ما از همان کودکی، تو را دوست داشتیم. با همه فطرتمان به توعشق می‌ورزیدیم و با همه وجودمان بی تاب آمدنت بودیم  . عشق تو با سرشت ما عجین شده است و آمدنت، طبیعی‏ترین و شیرین‏ترین نیازمان بود  .

آری، برای اینکه عدالت بر کرسی بنشیند، سریر ستم آلوده سلطنت را باید واژگون کرد و به دست نابودی سپرد  .

و اینها همه، همان معجزه ای است که تنها از دست تو برمی آید و تنها با دست تو محقق می‌شود  .

اما مگر نه اینکه اینها همه مقدمه است برای رسیدن به بهشتی که تو بانی آنی  .

آن بهشت را کسی برای ما ترسیم نکرد  .

کسی به ما نگفت که آن ساحل امید که در پس این دریای خون نشسته، چگونه ساحلی است؟

کسی به ما نگفت وقتی تو بیایی :

پرندگان در آشیانه‌های خود جشن می‌گیرند و ماهیان دریاها شادمان می‌شوند و چشمه‏ساران می‌جوشند و زمین چندین برابر محصول خویش را عرضه می‌کند  .

به ما نگفتند وقتی تو بیایی :

دل های بندگان را آکنده از عبادت و اطاعت می‌کنی و عدالت بر همه جا دامن می‌گسترد و خدا به واسطه تو دروغ را ریشه کن می‌کند و خوی ستمگری و درندگی را محو می‌سازد و طوق ذلت بردگی را از گردن خلایق برمی دارد  .

به ما نگفتند وقتی تو بیایی :

ساکنان زمین و آسمان به تو عشق می‌ورزند، آسمان بارانش را فرو می‌فرستد، زمین، گیاهان خود را می‌رویاند و زندگان آرزو می‌کنند که کاش مردگانشان زنده بودند و عدل و آرامش حقیقی را می‌دیدند و می‌دیدند که خداوند چگونه برکاتش را بر اهل زمین فرو می‌فرستد  .

به ما نگفتند وقتی تو بیایی :

همه امت به آغوش تو پناه می‌آورند همانند زنبوران عسل به ملکه خویش  .

و تو عدالت را آنچنان که باید و شاید در پهنه جهان می‌گستری و خفته ای را بیدار نمی‌کنی و خونی را نمی‌ریزی .

به ما نگفتند وقتی تو بیایی:

رفاه و آسایشی می‌آید که نظیر آن پیش از این، نیامده است. مال و ثروت آنچنان وفور می‌یابد که هر که نزد تو بیاید فوق تصورش، دریافت می‌کند.

به ما نگفتند وقتی تو بیایی:

اموال را چون سیل، جاری می‌کنی و بخشش‌های کلان خویش را هرگز شماره نمی‌کنی.

به ما نگفتند وقتی توبیایی:

هیچ کس فقیر نمی‌ماند و مردم برای صدقه دادن به دنبال نیازمند می‌گردند و پیدا نمی‌کنند مال را به هر که عرضه می‌کنند، می‌گوید: بی نیازم.

ای محبوب ازلی و ای معشوق آسمانی

ما بی آنکه مختصات آن بهشت موعود را بدانیم و مدینه فاضله حضور تو را بشناسیم، تو را دوست می‌داریم و به تو عشق می‌ورزیم.

چون عشق تو با سرشت‌ها عجین شده بود و آمدنت طبیعی‏ترین و شیرین‏ترین نیازمان بود.

ظهور تو بی تردید بزرگ‏ترین جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خیر خواهد کرد.

 

کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد            هر که اقرار بدین حسن خداد داد نکرد

 

نویسنده: سیدمهدی شجاعی

 


  

91/2/26
8:12 ص

بهشت‌نوشته‌ها (2  )

من که نمی‌دانم چه لذّتی نهفته توی نوشیدن از این باده‌های رویایی، اما یک‌جایی این اوصاف، دلم را بیشتر می‌برد. هوایی‌تَر‌م می‌کند. قدّ فهم من به این‌که «تو ساقی باشی» نمی‌رسد. امّا برای من هم و سقاهم ربّهم شراباً طهوراً عجیب دلبری می‌کند. خوب‌جوری باید باشد حالِ آن‌ها که ساقی‌شان تو باشی. خوب‌ جایی باید باشد آن‌جا که تو سقّایی کنی . 


پرده‌ی اول: وقتی تو سقّایی کنی

عَالِیَهُمْ ثِیَابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِن فِضَّةٍ وَ سَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا (انسان/21  )

بر قامت آن‌ها لباس‌هایی از حریر سبز و دیباست و با دست‌بندهای نقره آراسته شده‌اند و پروردگارشان به آن‌ها شرابی پاکیزه می‌نوشاند  . 

 

یک جایی گفته‌ای نهرهایی از شراب توی آن باغ جاودانه‌ات جاری‌ست که لذّت‌بخش است نوشیدن از آن؛   اَنهارٌ مِن خَمر لَذّه لِلشّارِبین  1. یا رودهایی از عسل زلال  . و انهارٍ مِن عَسلٍ مُصفّی2  . 

یک جایی گفته‌ای که بهشتی‌ها را از جام‌هایی که طعمش از زنجبیل است می‌نوشانند از چشمه‌ای که به اسم سلسبیل می‌شناسندش،   وَ یُسْقَوْنَ فیها کَأْساً کانَ مِزاجُها زَنْجَبیلا. عیناً فیها تسمّی سلسبیلاً  .3 

جای دیگری از رحیق مختوم گفته‌ای که اهل اشتیاق باید برایش مشتاقانه سبقت بگیرند؛ وَ فی ذلک فلیتنافَس المتنافِسون4. که طعمش را از چشمه‌ی تسنیم گرفته‌اند. و مِزَاجُه مِن تسْنِیم5. چشمه‌ای که مالِ خاص‌ها و نورچشمی‌های توست  . عَیْنًا یَشْربُ بهِا الْمُقَرَبُون6  ... 

من که نمی‌دانم چه لذّتی نهفته توی نوشیدن از این باده‌های رویایی، اما یک‌جایی این اوصاف، دلم را بیشتر می‌برد. هوایی‌تَر‌م می‌کند. قدّ فهم من به این‌که «تو ساقی باشی» نمی‌رسد. امّا برای من هم   و سقاهم ربّهم شراباً طهوراً   عجیب دلبری می‌کند. خوب‌جوری باید باشد حالِ آن‌ها که ساقی‌شان تو باشی. خوب‌ جایی باید باشد آن‌جا که تو سقّایی کنی.  

 

پرده‌ی دوم: وقتی تو راضی باشی...

وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدینَ فیها وَ مَساکِنَ طَیِّبَةً فی‏ جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَکْبَرُ ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظیمُ(توبه/72)

خداوند به مردان و زنان با ایمان باغ‌هایى وعده داده است که از زیر [درختان‏] آن نهرها جارى است. در آن جاودانه خواهند بود، و [نیز] خانه‌هایی پاکیزه در بهشت‌هاى جاودان و خشنودىِ خدا بزرگتر است. این است همان کامیابى بزرگ.

 

به ما معمارها و شهرسازها یاد داده‌اند که حتی وقتی همه‌ی شاخص‌های کمّی و کیفیِ محیطیِ یک فضا مطلوب باشد، معلوم نیست آن فضا به چشم مخاطب، فضای خوبی بیاید. یک کیفیت مهم‌ترِ دیگری هست که به محیط، مطلوبیت می‌دهد. یکی کیفیتی که نمی‌دانیم چیست! این وسط یک جناب «الکساندر»7ی هم آمده و اسم آن کیفیت را گذاشته «کیفیتِ بی‌نام»8! و گفته؛ رازِ جاودانه‌ماندنِ خیلی از فضاها توی اذهانِ ما، همین کیفیت بی‌نام داشتنِ آن فضاست

داشتم فکر می‌کردم توی بهشت جاودانه‌ی تو، ورایِ همه‌ی آن زیبایی‌های مسحور کننده، آن باغ‌های در هم تنیده، آن نوشیدنی‌های شهد خوش‌گوار با سقایت تو، هم‌نشینی با خوب‌های دوست‌داشتنی، زوجیت‌های مطهّر، خانه‌های طیّب... ورایِ همه‌ی این‌ها، یک کیفیت دیگری باید باشد تا بهشت، بهشت بشود. آیه‌ها می‌گویند آن کیفیتِ بی‌نام، اسمش «رضوان» است. همان حالِ بی‌نظیرِ بنده‌ای که بداند تو از او راضی هستی، همان لبخندِ رضایتت.

آیه‌ها می‌گویند حتی ذره‌ای از آن «رضوان»، از همه‌ی اوصافی که از باغِ رویاییِ تو خوانده‌ایم بالاتر است.   

 

1.    محمد/15

2.    همان

3.    انسان/17

4.    مطففین/26

5.    همان/27

6.    همان/28

7. Christopher Alexander/The Timeless Way of Building

8. The quality without a name

 


  

91/2/23
8:34 ص

 صحنه‏ی محشر کبراست خلایق همه در محکمه‏ی عدل خداوند حکیم و همه در وحشت و اندوه عظیمند، هراسان همه از خشم جحیمند، گریزد پسر از مادر و مادر ز پسر، خلق همه منتظر اجر و ثوابند و عقابند و حسابند و کتابند و عتابند و خطابند، نه راهی که گریزند ز تعقیب گناهی، نه امیدی نه پناهی، همه در محکمه‏ی عدل الهی همه جا رفته فرو یکسره در کام سیاهی، امم و خیل نبیّین، همه در جوش و خروشند و ستادند و به گوشند که شاید شنوند از طرف ذات خدا، حکم خدا را.

اُممِ گشته پناهنده به نوح و به خلیل‌الله و موسی و مسیح و به سلیمان و به داوود نبیّین همه گویند که ماراست نگه جانبِ پیغمبر اسلام، محمد که بوَد احمد و محمود، به جز او و وصیش علی آن حجت معبود، کسی مظهر لطف و کرم خالق دادار نباشد، همه با چشم گهربار، گریزند سوی احمد مختار، که ای رحمت تو سایه فکنده به سر خلق گنه‌کار، مگر لطف تو گردد همه را یار، نگاهی که رهانی تو از این دایره‏ی وحشتِ عظما دل ما را.

در آن حال محمد سخن آغاز کند، دست دعا باز کند، با احد لم یزلی راز دل ابراز کند، از جگر آواز کند، بار خدا فاطمه‌ام کو همه دارند به من دیده و من دیده گشودم به سوی عصمت داور که ثنایش شده از جانب تو سوره‏ی کوثر که تو خواندیش ز لطف و کرمت حضرت صدیقه اطهر، همه امید رسول است، بتول است، بتول است، و بوَد پاک و مطهر نفس خلق به سینه شده حبس و همه مبهوت و پریشان، همه با دیده‏ی گریان که ندا می‌رسد از خالق منان همگی چشم بپوشید ز وحشت، نخروشید که آید به سوی عرص? محشر، ثمرِ نخلِ دل پاک پیمبر، همه هستِ علی آن هستیِ داور، همه بینید جلال و شرف و عزت ناموس خدا را. 

 

 

قیامت بوَد آن ‌لحظه که زهرا به سوی حشر بیاید، به روی خلق ز لطف و کرمش دیده گشاید، نه دل احمد و حیدر که دل از دوست و دشمن برباید، به لبش خند? عفو و به سرش تاج شفاعت، به کفش برگه آزادی و دندان رسول‌الله و پیشانی بشکافته‏ی حیدر و خون جگرِ نورِ دو عینش، حسن و جام? خونین حسین ابن علی دست ابوالفضل علمدار، دو مظلوم دگر محسن ششماهه و قنداقه خونین علیْ‌اصغر و جبریل امین پیش روی ناقه و پشت سر او حضرت میکال دو سوی دگرِ او ملک‌الموت، سرافیل به تعظیم و به تجلیل و به تکبیر و به تسبیح و به تهلیل، فزون از عددِ اهل قیامت، ملَک آیند و ستایند همه حضرت امّ النّجبا را.

پس آنگاه ندا می‌رسد از ذات خداوند که محبوب? من، فاطمه امروز بخواه آنچه که خواهی، ز چنین طرفه ندا فاطمه را اشک، روان گردد و گوید که الهی اگر امروز مرا اشک روان است به صورت، تو گواهی که فقط عاشق دیدار حسینم، که رسد باز ندا از طرف ذات خداوند که یا فاطمه ای دخت پیمبر، بگشا دید? خود را به سوی عرص? محشر نگه فاطمه افتد به یکی پیکرِ بی‌سر که بود پاره‌تر از لال? پرپر همه اعضاش جدا گشته ز شمشیر و ز خنجر، زده خون یکسره فواره ز رگ‌های گلویش، جگر فاطمه خون گردد و آهی کشد از سینه که محشر بخروشد به ستوه آورد از نال? خود ارض و سما را.

اهل محشر همه با فاطمه فریاد بر آرند، چنان اشک ببارند که در حشر شود باز بپا محشر دیگر، ز خدا باز ندا می‌رسد ای فاطمه بار دگر از ذات خداوند تعالی بطلب حاجت خود را و بخواه آنچه که خواهی، نگه فاطمه بر حنجر صد چاک حسین است و دو دستش به دعا، گرید و گوید به خدای ازلی: بار خدا حاجت من نیست به جز آن که ببخشی ز کرم خیلِ محبّان من و شوهر مظلوم مرا، باز ندا می‌رسد از حضرت معبود که ای نور دل احمد و محمود، به عزّت و جلالم به تو آنقدر ببخشم که تو راضی شوی از من، به خدا می‌سزد آن روز خدا خلقت خود را به همان سیلیِ سختی که به یاس رخ زهرا اثرش ماند، ببخشد که همان لطمه شرر زد جگر اهل ولا را.

بگشا دیده و الطاف و عنایات و کرم بین که همان عصمت داور که همان روح دو پهلوی پیمبر، که همان آین? احمد و حیدر، چو نهد پای به محشر، همه بینند چو مرغی که کند دانه ز خاشاک جدا، جمع کند جمله محبان خودش را و منادی خداوند ندا می‌دهد: ای اهل قیامت! همگی پیش به پشت سر زهرا همه پویند به گلزار جنان همره صدیقه اطهر، به جز آنان که شکستند میان در و دیوار، زکین پهلوی او را، نه فقط پهلوی او، سین? او، بازوی او را و گروهی که ستادند و نکردند در آن عرص? غم یاری او را و گروهی که گشودند به آتش درِ کاشان? او را و گروهی که شکستند درون صدف سینه در آن واقعه دردان? او را و هم آنان که شکستند نمکدان و گرفتند ندیده نمکش را و هم آنان که گرفتند پس از رحلت پیغمبر اکرم فدکش را و هم آنان که پس از فاطمه کشتند حسین و حسنش را و هر آن کس که به اولاد علی ظلم کند تا صف محشر، و هم آنان که گرفتند به جز راه ولایت، ره عصیان و خطا را... 

غلامرضا سازگار 

 





  

91/2/23
8:30 ص

بین محراب ازل گرم سجودی بانو

اولین فاطم? صبح وجودی بانو

سرّ «لولاک» که تکلیف مرا روشن کرد

علت خلقت افلاک تو بودی بانو

کس ندانست که جبریل نگاهت یک عمر

با خدا داشت عجب گفت و شنودی بانو

هر سحرگاه تو معراج دمادم داری

بال پرواز تو نشناخت فرودی بانو

باز از جنت الاعلای تو سمت ملکوت

هر ملک آمده با کشف و شهودی بانو

پلک بر هم زدی و عشق به جریان افتاد

صد و ده پنجره اعجاز گشودی بانو

آمدی آین? نور الهی باشی

حسن مطلق شوی و لا یتناهی باشی

عصمت حضرت حق شد متجلی در تو

می‌فرستد خود الله تحیت بر تو

روی لب زمزم? نابِ تبسم داری

با خدایت چه کلیمانه تکلم داری

آسمان با تو و تسبیح لبت مأنوس است

روشنی بخش دل و جان تو «یا قدّوس» است

آمدی آین? عصمت ایزد باشی

آمدی ام ابیهای محمد باشی

نبی الله به دیدار تو عادت دارد

با تماشای تو هر لحظه عبادت دارد 

یوسف رحیمی


  

91/2/23
8:28 ص

 

 

نشسته ام بنویسم که بال یعنی تو

عروج کردن سمت کمال یعنی تو

نشسته ام بنویسم تصورت، هیهات

فراتر از جریان خیال یعنی تو

محبت تو همان آیینه است و مهرت آب

تو آب و آینه ای پس زلال یعنی تو

ز برگ های تو بوی رسول می آید

گل محمدی بی مثال یعنی تو

مسیر رد شدنت را کسی نگاه نکرد

جمال زیر نقاب جلال یعنی تو

تو نور و نورٌ علی نور و خالق النوری

تو از تصور خاکی نشین ما دوری

تو آن دعای رسولی که مستجاب شدی

برای خانه ی خورشید آفتاب شدی

یگانه دختر احمد شدن مراد نبود

برای ام ابیهایی انتخاب شدی

تو مرتضی نشده این همه صدا کردی

تو مصطفی نشده صاحب کتاب شدی

علی به پای تو شد ذره ذره آب و سپس

تو هم به پای علی ذره ذره آب شدی

تو عادلانه ترین فیضی و دو تا نه سال

نصیب روح نبی و ابوتراب شدی

تو آفتاب رسولی و آسمان علی

تو روح سینه ی پیغمبری و جان علی 

علی اکبرلطیفیان


  

91/2/23
8:27 ص

قلب رسول بسته به لبخند فاطمه است

تاج علی ستار? پیوند فاطمه است

کهف امان اهل ولا، ظلّ چادرش

حل العقود، بند گلوبند فاطمه است

ذات یگانه ‌اش به کسی نیست مشتبه

باید که گفت: فاطمه مانند فاطمه است

بر فاطمه رسولِ خداوند، عاشق است

عاشق تر از رسول، خداوندِ فاطمه است

چون نور در رگان جهان جاری است او

روشن‌ترین ستار? بیداری است او

محمد سعید میرزایی


  

91/2/23
8:26 ص

 

اینکه جاری شدست کوثر ماست

سیب تنهایی پیمبر ماست

اینکه یک شب نشسته زیر کساء

چادرش سایه سار محشر ماست

آنقدر مهربان و دلسوز است

همه جا فکر روز آخر ماست

هرچه خواهم نگفته می داند

راست می گفته اند مادر ماست

پدر و شوهر و پسرها نه

نوکرش هرکه هست سرور ماست

ردّ پایش همیشه تازه و تر

به روی خاطرات دفتر ماست

میوه ی شاخسار توصیفش

هر زمان چیده ایم نوبر ماست

مزرعه سیب عطر یاس سپید

ابر باران که شور آور ماست

یادگار تبسم زهراست

یادگاری که روح پرور ماست

در هجوم هزار سنگ بلا

گر چه از شیشه هست سنگر ماست

دختر آفتاب و همسر ماه

ای شب قدر حضرت مولا

قلم ما کجا و قدر شما

اسم تو دسترس ترین ساحل

روح تو بیکران ترین دریا

عرشیان را تو شهره بر زهره

فرشیان را تو حضرت زهرا

گوشه چشمی به ما نما امشب

ای شفاعت کننده ی فردا

تو همان هدیه ای که بر پدرت

داده یزدان به لیلةالاسراء

ای ستون چهارده معصوم

بی تو بی محورند آل کساء

من چگونه بگویمت انسان

یا چگونه بخوانمت حوراء

نام تو خلق کرده این گُل را

عطر تو آفریده این دل را

روشنا دیدنت نخواهد چشم

زین سبب رو گرفتی از اعما*

ما مریدان راه مجنونیم

عاشقان قبیل? لیلا

هدیه ی روز مادرت مادر

صد و ده بار ذکر یا حیدر 

 سید محمد جوادی


  

91/2/23
8:20 ص

روشن تر از شکوه تو هفت آسمان نداشت

دریای پر تموج روحت کران نداشت

یوسف تر از حضور تو ای مصر منزلت

سیر هزار منزل این کاروان نداشت

مهریه زلال تو بانو اگر نبود

این باغ های معرفت آب روان نداشت

دیدند یازده چمن از دامنت شکفت

یعنی که باغ نسل محمد خزان نداشت

این روزگار پیر که شعر امید خواند

پیش از طلوع شرق تو طبع روان نداشت

گردِ به باد رفت? صحرای غفلت است

هر کس به دیده، خاکی از این آستان نداشت

آن جا که قدر تو چو شب قدر شد نهان 

دیگر شگفت نیست که قبرت نشان نداشت

عطر مزار تو به دل عاشقان توست

در جلوه زار تو همه هستی از آن توست

پیر خرد به محفل تو خردسال بود 

استاد عشق، بی مددت بی کمال بود

بی تو زمین، جهنم نارنج درد بود 

بی تو بهشت باغچه سیب کال بود

شوقی به هر مَجاز که حتی مُجاز شد

غیر از تو ای حقیقت روشن، خیال بود

در غیر آسمان تو، ای آبی نجات!

بالی اگر گشود دل ما وبال بود

اشکی اگر به گون? معراجی ات نشست

بال فرشتگان خدا دستمال بود

گفتند نقد مهریه ات آب بوده است

یعنی تمام زندگی تو زلال بود

از این بساط خاک سه فالی که می زدی

دستاس و چهار بالش و ظرف سفال بود

مدح تو خارج از قفس واژه های ماست

این ها که گفته ایم تماماً مثال بود

واژه کجا مقام تو ترسیم می کند

وقتی نبی ز فاطمه تکریم می کند  

جواد محمد زمانی

 


  
مشخصات مدیر وبلاگ
 
رهگذر[99]
 

آنچه اندیشی پذیرای فناست/آنچه در اندیشه ناید آن خداست


لوگوی وبلاگ
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
خبر مایه
بایگانی
 
صفحه‌های دیگر
لوگوی دوستان
 
دوستان
 

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ