92/3/22
9:13 ص
شروع می کنم این شعر را اگر بشود
در انتهای غزل از تو یک خبر بشود
نمی شود که همیشه نمی شود بشود
چقدر گریه کنم شعر شعر تر بشود
درست نیست بگویم تو آمدی که خدا
به فکر بخشش عصیان یک نفر بشود
چرا که چوبه ی گهواره ی تو کافی بود
پر شکسته ی فطرس دوباره پر بشود
فقط نیامده ای تا حضور محشری ات
دلیل محکم بخشیدن بشر بشود
نیامدی که به یمن دعای تو آقا
زمین تشنه ی باران کوفه تر بشود
نتیجه این که فقط یک دلیل می ماند
تو آمدی که علی باز هم پدر بشود
تو آمدی نوه ی دختریّ پیغمبر
خدا بخواهد و این بار هم پسر بشود
92/3/2
12:2 ع
شب جمعه، سیزدهم ماه رجب سال سیام از عامالفیل بود، یکسوم از شب گذشته بود که درد حمل بر فاطمه بنتاسد عارض شد؛ حضرت ابوطالب به او گفت: ناراحت به نظر میآیی؟ فاطمه گفت: احساس درد و ناراحتی دارم. حضرت آن اسمی را که در ذکر آن از گرفتاریها نجات مییافت را بر زبان آورد و فاطمه نیز بهواسطه گفتن آن ذکر آرام گفت. |
92/2/24
11:50 ص
از همان ابتدایت ای آقا
شده ام آشنایت ای آقا
من فقیر و یتیم و مسکینم
من گدایم گدایت ای آقا
با ظهور هلال ماه رجب
می شوم مبتلایت ای آقا
می شود پهن بین هر خانه
سفره های غذایت ای آقا
دست و دل بازیت چه بسیار است
کرده غوغا عطایت ای آقا
پدر و مادرم به قربانت
همه چیزم فدایت ای آقا
تا زمانی که من نفَس دارم
می نویسم برایت ای آقا
می نویسم که خیلی آقایی
می نویسم که یابن الزهرایی
تویی «آقا» و ما همه «بنده»
ظرف ما از وجودت آکنده
مهبط الوحی و معدن العلمی
علم در پیش تو سرافکنده
نه که یک مرتبه... هزاران بار
داده ای تو خبر ز آینده
هادی راه ما احادیثت
نظراتت همیشه سازنده
کوری چشم دشمنان حسود
تویی آن آفتاب تابنده ...
... که همیشه هدایتت باقی است
پرتو نور توست پاینده
کافی است تا کمی اشاره کنی
شیر در پرده می شود زنده
تویی آن کس که می زند زانو
پیش پای تو شیر درّنده
چه کسی گفته که تو بی یاری؟!
لشکری از فرشتگان داری
92/2/24
11:50 ص
از همان ابتدایت ای آقا
شده ام آشنایت ای آقا
من فقیر و یتیم و مسکینم
من گدایم گدایت ای آقا
با ظهور هلال ماه رجب
می شوم مبتلایت ای آقا
می شود پهن بین هر خانه
سفره های غذایت ای آقا
دست و دل بازیت چه بسیار است
کرده غوغا عطایت ای آقا
پدر و مادرم به قربانت
همه چیزم فدایت ای آقا
تا زمانی که من نفَس دارم
می نویسم برایت ای آقا
می نویسم که خیلی آقایی
می نویسم که یابن الزهرایی
تویی «آقا» و ما همه «بنده»
ظرف ما از وجودت آکنده
مهبط الوحی و معدن العلمی
علم در پیش تو سرافکنده
نه که یک مرتبه... هزاران بار
داده ای تو خبر ز آینده
هادی راه ما احادیثت
نظراتت همیشه سازنده
کوری چشم دشمنان حسود
تویی آن آفتاب تابنده ...
... که همیشه هدایتت باقی است
پرتو نور توست پاینده
کافی است تا کمی اشاره کنی
شیر در پرده می شود زنده
تویی آن کس که می زند زانو
پیش پای تو شیر درّنده
چه کسی گفته که تو بی یاری؟!
لشکری از فرشتگان داری
92/2/24
11:49 ص
ما بنده ایم و غیر تو مولا نداریم
در هر دو دنیا جز شما آقا نداریم
تنها پُل ما تا خدا هستید و جز این
راهی دگر تا عالم بالا نداریم
وقتی دعای جامعه خواندیم دیدیم
بهتر از این آئین? تقوا نداریم
هر کس تولای تو را در دل ندارد
کاری به کار او در این دنیا نداریم
هر چند ما مدح تو را گفتیم، امّا
ما قطره ایم و راه بر دریا نداریم
گر دیگران صد آرزو در سینه دارند
ما آرزویی غیر سامرّا نداریم
امروز دل را خان? مِهر تو کردیم
در سین? خود غص? فردا نداریم
گر دامن خود را ز دست ما نگیری
بیمی به دل از روز وانفسا نداریم
بزم شراب و آی? تطهیر ای وای
در دل از این اندوه جز غوغا نداریم
از شعل? داغ شما آتش گرفتیم
پروانه سان از سوختن پروا نداریم
جز اشک بر فرزند زهرا چون «وفائی»
چیـزی برای عـرضه بر زهرا نداریم
92/2/24
11:49 ص
شکست بال و پرش آسمان تکان می خورد
ز درد روی تنش، رنگ ارغوان می خورد
میان بستر خود او ز درد می پیچید
گره به کار اهالی آسمان می خورد
برای زخم عمیقش دوا افاقه نکرد
ز بس که زخم زبان او از این و آن می خورد
تو را خدا دگر او را به کوچه ها نکشید
خدا نکرده زمین گر در آن میان می خورد-
-جواب مادر او را چگونه می دادید
چه قدر خون جگر او ز دستتان می خورد
میان بستر خود تشنه روضه سر می داد
صدای گریه و آهش به گوش جان می خورد
چنان ز چوب و لب خشک و خیزران می خواند
که گوئیا به لبش چوب خیزران می خورد
شبیه جدِّ غریبش چنان به خاک افتاد
کأنَّ ضربه ز سر نیزه ی سنان می خورد
92/2/24
11:48 ص
من کیستـم؟ دهُـم ولــیاللهِ اکبـرم
چـارم علـی سلالــ? پـاک پیمبـرم
قـرآن روی دسـت جــوادالائمــهام
ابنالرضــای دوم زهــرای اطهـرم
دور از مدینه مانده و در اوج درد و غم
تنهایـم و غریبـم و بییـار و یـاورم
زندان نبود بس که در آن حبس غمفـزا
کردنـد حفـر، قبـر مــرا در بـرابرم
آتش برآیـد از دهنش در دل جحیم
آن بیحیا که کرد جسارت به مادرم
زوار قبـر جــد مـرا کشت بـیگناه
از آن حـرامزاده همیـن بـود بـاورم
وقتی مرا به جانب بزم شـراب بـرد
آمـد سـر بریـد? جـدم بـه خـاطرم
ظلمی که دیدم از متوکل به عمر خویش
من دانـم و خـدا که چه آورد بر سرم
هر روز و شب رسید به قلبم شرارهای
هر صبح و شام، لشگر غم ریخت بر سرم
"میثم!" ز سـوز سین? ما گفتهای بگو !
من از کـرم شفیـع تو فردای محشرم
92/2/24
11:48 ص
به آسانی تو را بردند تا بزم شرابی که...
میان شهر، از پیش هزاران چشم خوابی که...
نمی دیدند معصومیت عمق نگاهت را
شبی که رد شدی از کوچه ها مثل شهابی که...
تو را بردند تا دارالخلافه در سکوتی سرد
دو چشمت خون، دو دستت بسته، با حال خرابی که...
و این مستی که افتاده ست روی تخت عصیانش
به سر دارد هوای زنده ماندن چون حبابی که...
خلافت با تمام حشمتش چون ذره ای ناچیز
ز جا برخاسته در پیش پای آفتابی که...
تعارف می کند جامی به مردی که خودش ساقی است!
مخیر می کند او را میان انتخابی که...
حضور دیگرش شعر است و با شیوایی طبعش
امامم می سراید لاجرم اشعار نابی که...
در آن بزم پُر از آلودگی ها با مضامینش
نماند چهره ی تزویر در پشت نقابی که...
و روشن می شود حق تو بر اهل زمین وقتی
ز پشت ابرها بیرون بیاید آفتابی که...
92/2/24
11:47 ص
بگذار کمی عرض ارادت بنویسم
دور از تو و با نیت غربت بنویسم
سجاده ی شب پهن شده، حیّ علی شعر
بگذار برایت دو سه رکعت بنویسم
بگذار که ده مرتبه در ظلمت این شهر
یا هادی، یا هادیِ امت بنویسم
شاید که چنان رود سر راه بیایم
بر صفحه ی صحرای جنون خط بنویسم
مقصود من از "یا من ارجوه رجب ها "
غیر از تو، که را وقت عبادت بنویسم؟
با ذره ای از مهر تو، ای چشمه ی خورشید
از نور تو، تا روز قیامت بنویسم
با این همه آلودگی، ای آی? تطهیر
از سوره ی انفاق و کرامت بنویسم
برداشته باد از رخ تو پرده و من نیز
بی پرده برای تو روایت بنویسم
شیر آمده از پرده برون با نفس تو
تا من هم از این رتب? خلقت بنویسم
تو ضامن شیر و پدرت ضامن آهوست
حق دل من نیست که حسرت بنویسم
من شاعر چشم توام، المنّة لله
پس می شود از روی بصیرت بنویسم
هر لحظه بر افروختم از داغ، چو لاله
هر آینه از درد به حیرت بنویسم
از غفلت ما بوده که شاهین شده کرکس
پس با قلم شرم ز غفلت بنویسم
از سنگ زدن بر دل آیینه بگویم
از سوختن پرده ی حُرمت بنویسم
دست و قلمم نه، دهنم بشکند امروز
چیزی اگر از حدّ جسارت بنویسم
من آمده ام نقطه سر خط بنویسم
از جامعه، از شرح زیارت بنویسم
92/2/24
11:46 ص
شده ام بر آن که پری زنم به هوات یا علیَ النقی
سفری کنم و سری زنم به سرات یا علیَ النقی
به هوات تازه کنم نفس، به سرات آیم از این قفس
برسم به مأمن آسمانِ رهات یا علیَ النقی
هله ای قلم تو شروع کن، ز درون درآ و طلوع کن
بنویس سر در مشق های سیات یا علیَ النقی
بنویس دست مِداحتم نرسد به عرش فضائلت
شود آب های جهان اگر که دوات یا علی النقی
بنویس اوج کدام دم، برسد به وسعت آن قلم
که دمیده جامعه ای بدان جلوات یا علیَ النقی
تو همان تجلّی ایزدی، که به شکل بنده درآمدی
و سروده ای غزل از زبان خدات یا علیَ النقی
و به استناد زیارتت، تو و اهل بیت نبوتت
شده اید رب جلی ولی به صفات یا علیَ النقی
ز عدم وجود درست کن، ز نبود بود درست کن
و به شیر جان بده با مسیح نگات یا علیَ النقی
منم آشنای قدیم تو، ز دیار عبدالعظیم تو
که سلام می دهمت به شوقِ لقات یا علیَ النقی
نبُوَد به بودن تو غمم، به خدا که حُرِ جهنمم
که گرفته ام به ولات برگِ برات یا علیَ النقی
بگذار کعبه ی سامرا، قدمی طواف کنم تو را
سر خویش را بزنم به کویِ منات یا علیَ النقی