91/1/29
11:2 ص
وای از این بازی که تو با صبر «حیدر» میکنی
چشم بر هم مینهد، چادر که بر سر میکنی
آه ای «اَمّن یُجیبِ» دختران بی پناه
«زینب»ت را پس چرا این گونه «مضطر» میکنی
با توام در! با تو تا دیوارها هم بشنوند
عشقِ «یاسین» است این یاسی که پرپر میکنی
قصهی پهلوی تو بغض خدا را هم شکست
اشک او را شبنم آیات کوثر میکنی
بازوانی را که این شلاقها بوسیدهاند
جای لبهای «محمد» بود، باور میکنی؟
با عبورت آخرین بار است از بوی بهشت
کوچههای شهر غمگین را معطر میکنی
بی حرم میمانی و از حسرت گلدستههات
در مدینه خون به قلب هر کبوتر میکنی
نیمهشب مثل نسیم از کوچهها رد میشوی
شاعران مست را بیتابِ مادر میکنی
مثل آنروزی که پیشاپیش مردم میرسی
با نگاهی این غزل را هم تو محشر میکنی
قاسم صرافان