92/2/24
11:48 ص
به آسانی تو را بردند تا بزم شرابی که...
میان شهر، از پیش هزاران چشم خوابی که...
نمی دیدند معصومیت عمق نگاهت را
شبی که رد شدی از کوچه ها مثل شهابی که...
تو را بردند تا دارالخلافه در سکوتی سرد
دو چشمت خون، دو دستت بسته، با حال خرابی که...
و این مستی که افتاده ست روی تخت عصیانش
به سر دارد هوای زنده ماندن چون حبابی که...
خلافت با تمام حشمتش چون ذره ای ناچیز
ز جا برخاسته در پیش پای آفتابی که...
تعارف می کند جامی به مردی که خودش ساقی است!
مخیر می کند او را میان انتخابی که...
حضور دیگرش شعر است و با شیوایی طبعش
امامم می سراید لاجرم اشعار نابی که...
در آن بزم پُر از آلودگی ها با مضامینش
نماند چهره ی تزویر در پشت نقابی که...
و روشن می شود حق تو بر اهل زمین وقتی
ز پشت ابرها بیرون بیاید آفتابی که...