91/2/19
4:26 ع
هیچ مؤمنى در عالم از ما پنهان نیست !
از آنجایی که امامان معصوم علیهم السلام، جانشینان خداوند عالم بر روی زمین می باشند و وظیفه هدایت بندگان او را برعهده دارند، باید از احوال آنان در هر شرایطی آگاه باشند و این آگاهی هیچ گونه محدودیت زمانی و مکانی نداشته باشد .
در این زمینه ابى محمد حسن دیلمی در کتاب شریف «ارشادالقلوب» که مورد استناد بسیاری از عالمان و محدثان بزرگ شیعه همچون علامه مجلسی و علامه شیخ حرّ عاملی و دیگران قرار گرفته است(1) ضمن بیان حکایتی به این موضوع اشاره می کند. این عالم ربانی در کتاب خود می گوید :
«رمیله» یکى از اصحاب خاص امیرالمؤمنین علیه السّلام بود، از او روایت شده که گفت: در زمان امیرالمؤمنین علیه السّلام سخت بیمار شدم، کمکم حالم بهبود یافت و روز جمعهاى احساس کردم،کمى سبک شدهام. با خود گفتم: بهترین کار این است که امروز غسل کنم و به مسجد بروم و پشت سر امام علیه السّلام نماز بخوانم، و این کار را کردم .
وقتى که امام علیه السّلام در مسجد جامع کوفه، بر فراز منبر نشست، همان بیمارى به من عود کرد، پس از اینکه امام علیه السّلام از مسجد بیرون رفت، پشت سرش راه افتادم، نگاهى به من کرد، و فرمود :
«تو را افسرده مىبینم؟ گویا که بیمارى؟ و با خود گفتى: کارى بهتر از این نیست که غسلى کنى و براى نماز جمعه در مسجد حاضر شوى و با ما نماز بخوانى؟ و کمى احساس سبکى کردى و وقتى که نماز خواندى و من به منبر رفتم، بیماریت عود کرد !»
«رمیله» گوید: به امام علیه السّلام عرض کردم، به خدا سوگند، از داستان من یک حرف کم و زیاد نکردى؟! فرمود :
«اى رمیله هیچ مؤمنى بیمار نمىشود، مگر این که ما هم به خاطر او بیمار مىشویم و اندوهى به او نمىرسد، جز این که ما هم اندوهگین مىشویم و هیچ دعایى نمىکند، مگر این که برایش آمین مىگوییم و هر گاه ساکت باشد، برایش دعا مىکنیم »
رمیله گوید: عرض کردم، این مسأله نسبت به کسانى است که در این شهر با شما ساکن هستند، ولى کسانى که در اطراف جاهاى دور، سکونت دارند، چطور؟
فرمود: «اى رمیله هیچ مؤمنى در شرق و غرب عالم از نظر ما پنهان نیست، مگر این که او با ماست و ما با اوییم».(2 )
در این باره روایات و حکایات بسیاری از ائمه طاهرین علیهم السلام نقل گردیده است، همچون روایتی شریف و نورانی از حضرت ولی عصر (عج) که فرمودند :
«إنّا نُحیطُ عِلْما بِأنْبائِکُمْ، وَ لایَعْزُبُ عَنّا شَیْىءٌ مِنْ أْبارِکُمْ » ؛ ما بر تمامى احوال و اخبار شما آگاه و آشنائیم و چیزى از شما نزد ما پنهان نیست.(3 )
حضرت صاحب الزمان علیه السلام به من فرمود: «آیا فکر میکنی، احوال تو بر من مخفی است؟ به خدا قسم، هیچ گاه حج نیامدی، مگر آن که من همراه تو بودم.» سپس یکایک اوقاتی که حج به جا آورده بودم یا به کار دیگر مشغول بودم، برایم برشمرد
در اینجا مناسب است به حکایتی خواندنی که مرحوم شیخ صدوق از شخصی به نام ابومحمّد حسن بن علی بن وجناء نصیبی نقل میکند، اشاره نماییم. وی می گوید :
در مسجد الحرام، در زیر ناودان طلا، در حال سجده بودم. پس از نماز عشا، در چهارمین روز پنجاه و چهارمین حجّ خود، در حال آه و زاری بودم که شخصی مرا حرکت داد و گفت :
ای حسن بن وجنا نصیبی!
من، برخاستم. دیدم، کنیزک زردرنگ و لاغر اندامی، در حدود چهل سال یا بیشتر، پیشاپیش من راه افتاد. من چیزی از او نپرسیدم تا آن که مرا به خانهی حضرت خدیجه صلوات الله علیها آورد که در آن اتاقی بود که در آن، وسط دیوار بود و پلهای از چوب ساج داشت. کنیزک، بالا رفت. آن گاه صدایی برخاست و فرمود: «بیا بالا».
من، بالا رفتم و مقابل در ایستادم. پس حضرت صاحب الزمان علیه السلام به من فرمود:
«آیا فکر میکنی، احوال تو بر من مخفی است؟ به خدا قسم، هیچ گاه حج نیامدی، مگر آن که من همراه تو بودم.»
سپس یکایک اوقاتی که حج به جا آورده بودم یا به کار دیگر مشغول بودم، برایم برشمرد.
من از وحشت و تعجّب، بی هوش شدم و افتادم. آن گاه دستی را بر روی شانهی خود احساس کردم. برخاستم. به من فرمود:
«ای حسن! در خانهی جعفر بن محمد [ظاهراً، خانه امام صادق علیه السلام در مدینه[ بمان و در فکر غذا و آب و لباس مباش...».
سپس به من دفتری داد که در آن، دعای فرج و صلواتی بر آن جناب نوشته بود. فرمود:
«این دعا را بخوان و این گونه نماز بخوان و این مطالب را جز به حق جویان از دوستان ما نده. خداوند عزّوجلّ، تو را موفق بدارد.»
اى رمیله هیچ مؤمنى بیمار نمىشود، مگر این که ما هم به خاطر او بیمار مىشویم و اندوهى به او نمىرسد، جز این که ما هم اندوهگین مىشویم و هیچ دعایى نمىکند، مگر این که برایش آمین مىگوییم و هر گاه ساکت باشد، برایش دعا مىکنیم
پرسیدم: ای مولای من! آیا دیگر پس از این تو را نمیبینم؟
فرمود: «هرگاه خداوند بخواهد.»
حسن بن وجناء میگوید: از حج برگشتم و در خانهی جعفر بن محمد علیه السلام ماندگار شدم و جز برای سه کار، بیرون نمیآمدم، برای تجدید وضو و خوابیدن و غذا خوردن.
پس هنگام غذا، وارد خانه ام میشدم، ظرف چهارگوشهای پر از آب مییافتم که گردهی نانی بر بالای آن بود و هر غذایی که در طول روز، دوست داشتم، در آن جا وجود داشت. از آن میخوردم و همان، مرا کفایت میکرد. لباس تابستانی، در فصل تابستان، و لباس زمستانی، در فصل زمستان، برایم می آمد. و هرگاه (خانوادهام) برایم آب میآوردند، با آن، خانه را آب پاشی کرده و کوزه را خالی میکردم (زیرا آب داشتم). یا هنگامی که غذا می آوردند، چون نیازی به آن نداشتم، آن را شبانه، صدقه میدادم تا راز کار مرا، همراهانم ندانند.(4)
از این وقایع استفاده میشود که امام معصوم از حال شیعیان خود، کاملاً آگاه و باخبر است.
91/2/19
10:58 ص
علاقه ها را باید ابراز کرد 25 عن ابى عبداللّه علیهالسلام: اِذا اَحْبَبْتَ رَجُلاً فَاَخْبِرْهُ بِذلِکَ فَاِنَّـهُ اَثْبَتُ لِلْمَـوَدَّةِ بَیْنَکُما امام صادق علیهالسلام فرمود: هرگاه کسى را دوست داشتى به او خبر بده، چرا که این کار، دوستى میان شما را استوارتر مـىسازد . اصول کافى، ج 2، ص 644 . |
خواب های فقر آور عَنْ أمیرِالْمُؤْمِنینَ علیهالسلام: اَلنـَّومُ بَیْنَ الْعِشـائیْنِ یُورِثُ الْفـَقْرَ، وَ النَّوْمُ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ یُورِثُ الْفَقْرَ امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: خواب بین مغرب و عشاء باعث فقر مىشود، و خواب قبل از طلوع آفتاب نیز تنگدستى را به دنبال مىآورد . بحارالانوار 76: 184 ح 2 |
با این همه طلبکار چه باید کرد؟ قیلَ لِعَلىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ علیهماالسلام: کَیْفَ اَصْبَحتَ یا ابْنَ رَسُولِ اللّهِ؟ قالَ: اَصْبَحْتُ مَطْلُوبا بِثَمانِ خِصالٍ : اَللّهُ تَعالى یَطْلُبُنى بِالْفَرائِضِ، وَ النَّبِىُ صلىاللهعلیهوآلهبِالسُنَّةِ وَالْعَیالُ بِالْقُوتِ، والنَّفْسُ بِالشَهْوَةِ، وَالشَّیْطانُ باِلْمَعْصیَةِ، وَ الْحافِظانِ بِصِدْقِ الْعَمَلِ، وَ مَلَکُ الْمَوْتِ بِالرُّوحِ، وَ الْقَبْرُ بِالْجَسَدِ، فَأَنَا بَیْنَ هذِهِ الْخِصالِ مَطْلُوبٌ . امام سجاد علیهالسلام گفته شد: اى فرزند رسول خدا حال شما چطور است؟ فرمود: حال و روز کسى را دارم که هشت طلبکار دور او را گرفتهاند، خداى بزرگوار از من انجام واجبات را مىخواهد، و پیامبر روش و سنّت خود را، و خانواده غذا و خرجى را، و نفس شهوت را، و شیطان نافرمانى را، و نگهبانان (دو فرشته) درست کردارى را، و عزرائیل روح را، و قبر جسم را. بنابراین من در میان این همه طلبکار گرفتارم . بحارالأنوار، ج 76، ص 15 |
ندای خدا در شب های جمعه امام باقر علیه السلام : اِنَّ اللّهَ تَعالى لَیُنادى کُلَّ لَیْلَةِ جُمُعَةٍ مِنْ فَوْقِ عَرْشِهِ مِنْ اَوَّلِ اللَّیلِ اِلى آخِرِهِ : اَلا عَبْدٌ مُؤمِنٌ یَدْعونى لاِخِرَتِهِ وَ دُنْیاهُ قَبْلَ طُلوعِ الْفَجْرِ لاُِجیبَهُ؟ اَلا عَبْدٌ مُؤمِنٌ یَتوبُ اِلَىَّ مِنْ ذُنوبِهِ قَبْلَ طُلوعِ الفَجرِ فَاَتوبَ عَلَیْهِ؟ اَلا عَبدٌ مُؤمِنٌ قَد قَـتَّرتُ عَلَیهِ رِزقَهُ فَیَساَ لَنِى الزِّیادَةَ فى رِزقِهِ قَبلَ طُلوعِ الفَجرِ فَاَزیدَهُ وَ اُوَسِّعَ عَلَیهِ؟ اَلا عَبدٌ مُؤمِنٌ سَقیمٌ یَساَلُنى اَن اَشفیَهُ قَبلَ طُلوعِ الفَجرِ فاُعافیَهُ؟ اَلا عَبدٌ مُؤمِنٌ مَحبوسٌ مَغمومٌ یَساَلُنى اَن اُطلِقَهُ مِن حَبسِهِ وَ اُخَلِّىَ سَربَهُ؟ اَلا عَبْدٌ مُؤمِنٌ مَظلومٌ یَساَلُنى اَن آخُذَ لَهُ بِظُلامَتِهِ قَبلَ طُلوعِ الفَجرِ فَاَنْتَصِرَ لَهُ وَ آخُذَ لَهُ بِظُلامَتِهِ؟ قالَ علیه السلام: فَلا یَزالُ یُنادى بِهذا حَتّى یَطلُعَ الفَجرُ؛ خداوند متعال، هر شبِ جمعه، از آغاز شب تا پایان آن، از فراز عرش خویش ندا مى دهد: • «آیا بنده مؤمنى نیست که تا پیش از سپیدهدَم، مرا براى آخرت و دنیایش بخواند و من، پاسخش دهم؟ • آیا بنده مؤمنى نیست که تا پیش از سپیدهدَم از گناهانش به درگاه من، توبه کند و من هم به سوى او بازگردم [و توبه اش را بپذیرم] ؟ • آیا بنده مؤمنى نیست که من روزىاش را بر او تنگ کرده باشم و او تا پیش از سپیدهدَم، افزایش در روزىاش را از من بخواهد و من بر روزى او بیفزایم و به آن گشایش دهم؟ • آیا بنده مؤمنِ زندانى و غمزدهاى نیست که از من بخواهد از زندان آزاد و رهایش کنم؟ • آیا بنده مؤمنِ ستمدیدهاى نیست که تا پیش از سپیدهدَم از من بخواهد که دادش را بستانم و من انتقام او را بگیرم و داد وى بستانم؟» و تا سپیدهدَم ، به این ندا ادامه مىدهد . تهذیب الأحکام: ج 3، ص 5، ح 11 |
حقوقی که معلمان بر ما دارند امام سجّاد علیهالسلام : حَقُّ سائِسِکَ بِالعِلمِ ، التَّعظیمُ لَهُ و التَّوقیرُ لِمَجلِسِهِ و حُسنُ الاِستِماعِ إلَیهِ امام سجّاد علیهالسلام :حق استاد تو این است که بزرگش دارى و محضرش را محترم شمارى و با دقّت به سخنانش گوش بسپارى . کتاب من لایحضره الفقیه ، ج 2 ، ص 620 |
قرآن نمی خوانیم حداقل کمی گوش بدهیم عَنْ اَبى عَبدِاللّهِ علیه السلام قالَ: «مَنْ اِسْتَمَعَ حَرْفاً مِنْ کِتابِ اللّهِ مِنْ غَیْرِ قَراءَةٍ کَتَبَ لَهُ حَسَنَةً، وَ مَحى عَنْهُ سَیِّئةً وَ رَفَعَ لَهُ دَرَجَةً امام صادق علیهالسلام فرمود: کسى کهحرفى از کتابخدا را بشنود بدون آن که بخواند خداوند حسنهاى براى او مىنویسد، و گناهى را از او مىبخشد، و یک درجه او را بالا مىبرد . قرآن نور است و قلب و جان را نورانی و آرام می کند اما صد افسوس که بسیاری از ما با آن غریبه ایم ، فرصت برای هر کاری داریم الا قرآن خواندن، حالا هزار بهانه برای قرآن نخواندنمان داریم چرا کلا خود را از فیض قرآن محروم کنیم. می توانیم به جای موزیک هایی که از صبح تا شب روانه جان و دلمان می کنیم و تیشه به ریشه آرامشمان می زنیم ،کمی هم به نوای قرآن گوش بسپاریم و جایزه هم بگیریم ،به جایی بر می خورد ؟ ! بحارالأنوار، ج 92، ص 201 |
همراهی پیامبر(صلی الله علیه و آله)در بهشت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله : مَن أَحَبَّ فاطِمَةَ ابنَتی فَهُوَ فِی الجَنَّةِ مَعی؛ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید : هر کس دخترم فاطمه را دوست داشته باشد، در بهشت با من همراه خواهد بود . بهشت و دوزخ از نگاه قرآن و حدیث: ج2 ح 365 |
با پاره تن پیامبر(صلی الله علیه و آله) چه کردند؟ پیامبر صلىاللهعلیهوآله : إنَّ فاطِمةَ بَضعَةٌ مِنّی و هِىَ نورُ عَینی و ثَمَرَةُ فُؤادی ؛ یَسوؤُنی ما ساءَها و یَسُرُّنی ما سَرَّها و إنَّها أوَّلُ مَن یَلحَقُنی مِن أهلِ بَیتی پیامبر صلىاللهعلیهوآله فرمودند:فاطمه پاره تن من و روشنى دیده و میوه دل من است . آنچه او را ناراحت کند مرا ناراحت مىکند و آنچه شادش کند ، مرا شاد مىکند ؛ او نخستین کس از اهلبیت من است که به من مىپیوندد . الأمالى ، صدوق ، ص 575 . |
سه چیز مورد علاقه حضرت زهرا سلام الله علیها حضرت فاطمه علیهاالسلام : حُبِّبَ إلَىَّ من دُنیاکُم ثَلاثٌ : تِلاوَةُ کِتابِ اللّهِ و النَّظَرُ فی وَجهِ رَسولِ اللّهِ و الإنفاقُ فی سَبیلِ اللّهِ حضرت فاطمه علیهاالسلام :از دنیاى شما محبّت سه چیز در دل من نهاده شد : تلاوت قرآن ، نگاه به چهره پیامبر خدا و انفاق در راه خدا . نهج الحیاة ، ح 164 |
الگوی امام زمان (عج)کیست؟ حضرت مهدی (عج) :اِنَّ لِی فِی اِبنَةِ رَسولِ اللهِ اُسوَةٌ حَسَنَةٌ امام مهدی (عج): دختر رسول خدا (فاطمه) برای من سرمشقی نیکوست . |
91/2/17
10:46 ص
اى پناه خستگان! ما به خون نشستگان تیر مژگان توایم که ناوک مژگان تو، دل ما شکافته و خرمن هستى ما از آن خال جانسوز تو مىسوزد. قامت رعناى دل از بار سنگین فراق شکسته و مرغ نغمهخوان عشق، تنها به یاد روى تو سرود عشق مىخواند .
اى هستى من! عمریست در انتظارم و بىقرار. گاهى چون منصور در اندیشه دارم و گاه چون پروانه در سر سوداى آتشم. از عشق تو چون لاله داغدارم و دل خون. تنها بهانه رویش من، تابش آفتاب جمال توست. اما از آن ترسم که بهار عمر رو به خزان نهد و وصال دست ندهد .
مونس من! عمرى در سرا پرده عزلت در حسرت دیدارم و از هجر تو بیمار. در بستر بیمارى جز یاد تو درمانم نیست و در گوشه تنهایى جز نام تو یارى. مهر عشق تو بر دلم نشانه اعتبار است و تاج عزّ بندگى بر سرم، نشانه افتخار. کوچههاى شهر دل را به انتظار مقدمت آذین بسته و بر آستان در نشستهایم .
اى هستى من ! عمریست در انتظارم و بىقرار. گاهى چون منصور در اندیشه دارم و گاه چون پروانه در سر سوداى آتشم. از عشق تو چون لاله داغدارم و دل خون. تنها بهانه رویش من، تابش آفتاب جمال توست. اما از آن ترسم که بهار عمر رو به خزان نهد و وصال دست ندهد
ما در غم هجر تو، با دیده خونباریم در عشق و وفادارى، ما شهره بازاریم
تو یوسفى و ما هم، مشتاق خریداریم در دایره قسمت، ما نقطه پرگاریم
جانان من! گاهى به سیه روزى خود مىاندیشم که چقدر از آفتاب فیض تو محرومم و گاه بر تیرهروزى خود افسوس مىخورم که چرا در محاق ظلمت فرو رفته و در کنج عزلت نشستهام در حالى که انوار تجلّى خورشید حقیقت، آفاق را منوّر ساخته است.
اى طاووس گلشن عقبى! بر ما خرابهنشینان گلخن دنیا نظرى انداز که کشتى امید ما در ساحل انتظار به گل نشسته است. ما به انتظار روزى نشستهایم که تو بازآیى و واژه «انتظار» را از قاموس حیات پاک کنى. به امید آن روز...
91/2/11
9:6 ص
یک email از طرف خدا ...
امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق
خوابی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛اما
تو خیلی مشغول بودی.یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت
که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات
با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم
قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی. تو به
خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم
تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که
درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه
می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خوانواده ات
شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به
تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت
دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه
یک طرفه داشته باشی.خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
آیا وقت داری که این را برای کَس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی...
دوست و دوستدارت:خدا
91/2/10
11:27 ص
قسمتهائی از شازده کوچولو که هر فرازش دنیائی از عشق را بیان می کند .....
روباه گفت: -سلام .
شازده کوچولو برگشت اما کسی را ندید . با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام .
صداگفت: -من اینجام، زیر درخت سیب ...
شازده کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شازده کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکردهاند آخر.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟
شازده کوچولو گفت: -پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ میکردی؟
شازده کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر.
اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو واسه من میان همهی عالم موجود یگانهای میشوی من واسه تو.
شازده کوچولو گفت: -کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کرهی زمین هزار جور چیز میشود دید.
شازده کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کرهی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -روی یک سیارهی دیگر است؟
-آره.
-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکیان چهطور؟
-نه.
روباه آهکشان گفت: -همیشهی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عین همند همهی آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شازده کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هیچی نمیگویی، چون تقصیر همهی سؤِتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد.
شازده کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: برای خودم گردشکنان میروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بی وقت میرقصیدند همهی روزها شبیه هم میشد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم.
شازده کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شازده کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر میشود!
روباه گفت: -همین طور است.
-پس این ماجرا فایدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهات میگویم.
شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شازده کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها یا خودنماییها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگهدار!
روباه گفت: -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَ هستم.
- معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
- به همه دوستانی که شازده کوچولو رو دوست دارن.
91/2/10
11:23 ص
|
91/2/10
11:21 ص
خدای مهربانیهای بیبهانه،
همیشه جایی در حوالی دلتنگیهای من،
جاری میشوی ...
جاری میشوی در ابریِ چشمانم،
و میباری آنقدر تا زلال شوم،
میباری آنقدر که آسمانی شود هوای دلم،
آنقدر که با همه روحم حس کنم .
داشتنِ تــــو
میارزد به همهی نداشتنهای دنیا ...
میارزد
خدایا
چگونه رهایم میکنی؟ حال اینکه در همه حال دستم را گرفتهای !
ای قادر بی همتا ...
چگونه سپاس گویمت؟ که عاجزم از شکرگزاری ...
خداوندا ...
مگر میشود که تو، بر بنده عاجز بی مقدارت ظلم کنی؟
زیرا که تو، مبرایی از ظلم و ما بی صبر و ناسپاس ...
بارالها ...
به هر سو مینگرم تو را میبینم ای شاهد متعال،
ای عزیز، ای پیدای پنهان و ای پنهان آشکار،
خداوندا...
به قلب کوچک بی صبرم، استقامت عطا بفرما، که تویی آن عطا کننده و آن ستاننده مطلق
91/2/4
10:30 ص
کوچه ای بی صدا و یک مادر
عده ای بی حیا و یک مادر
پسرش داشت صحنه را می دید
سیلی بی هوا و یک مادر
نه فقط تازیانه و سیلی
سیلی و ناسزا و یک مادر
موی او شد سفید در کوچه
زخم ها طعنه ها و یک مادر
جای یک دست روی صورت او
دست نامردها و یک مادر
کینه دارند از علی این ها
حمل? کینه ها و یک مادر
ناگهان راه خانه را گم کرد
ناله ای بی صدا و یک مادر
آخرِ روضه است این جمله
عده ای بی حیا و یک مادر
سید علی محمد نقیب
91/2/4
10:29 ص
ای شمع سینه سوخت? انجمن، علی!
تقدیر توست ساختن و سوختن، علی!
ای رهبری که منزویَت کرده جهل خلق
ای آشنای درد! غریب وطن! علی!
من پهلویم شکسته و، تو دلشکستهای
من بر تو گریه میکنم و، تو به من، علی!
من سینهام شکسته و، تو سینه سوخته
من با تو گفتم و، تو به کَس دم مزن علی!
بازوی من سیه شده، تو دست روی دست
برگو کجاست بازوی خیبر شکن علی؟!
سر بسته بِهْ، که بَعد حمایت ز حقّ تو
در اختیار من نبوَد دست من، علی!
گفتم که: شب کفن کن و شب دفن کن، ولیک
از تن نمانده هیچ برای کفن، علی!
علی انسانی
91/2/4
10:25 ص
تازیانه، خصم اگر بر دخت پیغمبر نمیزد
کعب نی هرگز کسی بر زینب اطهر نمیزد!
گر نمیشد حقّ حیدر غصب، تا روز قیامت
پشت پا کس بر حقوق آل پیغمبر نمیزد
دشمن بی رحم اگر بر بیت وحی آتش نمیزد
عصر عاشورا کسی بر خیمهها آذر نمیزد!
محسن شش ماهه گر مقتول، پشت در نمیشد
حرمله تیری به حلقوم علی اصغر نمیزد!
فاطمه گر کشت? راه امام خود نمیشد
زینب غم دیده هم بر چوب محمل، سر نمیزد!
فرق مولا گر نمیشد منشق از تیغ مخالف
تیغ: هرگز خصم بر فرق علی اکبر نمیزد!
خار اگر بر دید? مولا علی از کین نمیرفت
تیر، کس بر دید? عباس آب آور نمیزد!
دختر غم دید? ویران نشین، سیلی نمیخورد
خصم اگر در کوچه، سیلی بر رخ مادر نمیزد!
علی اصغر یونسیان