91/3/28
12:55 ع
و آن شب تا سحر غار حرا خورشید باران بود
زمان،دل بی قرار لحظه تکوین قرآن بود
سکوت لحظه ها را می شکست از آه خود مردی
که در هر قطره اشک او غمی دیرین نمایان بود
امین مکه را می گویم آن نارفته مکتب را
یتیم خسته آری او که چندین سال چوپان بود
هُبَل آن سو میان کعبه در آشفته خوابی سرد
و عزی غرق حیرت از خدا بودن پشیمان بود
حضور عرشیان را در حریم خود حرا حس کرد
که «اقرأباسم ربک» یا محمد ذکر آنان بود
شاعر: محمود شریفی
نور عترت آمد از آیینه ام
کیست در غار حرای سینه ام
رگ رگم پیغام احمد می دهد
سینه ام بوی محمد می دهد
از بعثت او جهان جوان شد
گیتى چو بهشت جاودان شد
این عید به اهل دین مبارک
بر جمله مسلمین مبارک
91/3/28
12:54 ع
تجلیگاه قرآن است امشب
ز انواری که تابان است امشب
حرا آیینه بندان است امشب
حرا آن غار متروک زمانها
تجلیگاه قرآن است امشب
حرا آن غار دور افتاده از شهر
زشوکت قبله جان است امشب
حرا هر قلبه سنگش نقش قبریست
که همچون اشک لرزان است امشب
حرا سر برده در دامن نداند
که خورشیدش به دامان است امشب
زخورشیدی که او دارد به دامان
جهانی نور باران است امشب
زاعجازی که او دارد پیاپی
حرا مبهوت و حیران است امشب
شروع عصر ناب حق پرستی
طلوع ماه ایمان است امشب
حرا آن معبد مأنوس احمد
زنور وحی رخشان است امشب
حرا طور تجلی هست و او را
امین وحی مهمان است امشب
به مأموریتی جبریل تا أرض
روان از سوی یزدان است امشب
بکف لوحی زاسرار الهی
به لب آیات رحمان است امشب
که این ایات بر خوان یا محمـــد
باسم ربک الأعلی محمـــد
آوای بخوان بخوانِ او می ریزداز غار
صدای گفت وگو می ریزدمی
گفت فرشته: اقرأ باسم ربک
عشق است کز آسمان فرو می ریزد
رفته خود از عرش تا به فرش سراسر
زیر فلک سایه لوای محمد(ص)
نوری(سیّاره) یافت راه هدایت
تا که شدش عشق رهنمای محمد(ص)
تویی هم مصطفی و هم محمد تو را در آسمان نامند احمد
تو کانون صفا مرد یقینی تو عین رحمه للعالمینی
عید مبعث مبارک باد
91/3/28
12:51 ع
خدا تا زمین و زمان آفرید نیاورده کس چون محمد پدید
یکی طفل بی مادر و بی پدر که در سایه عرش افراشت سر
بجایی رسید او که کروبیان نجستنداز جای پایش نشان
چنان رفرف عشق را تند راند که جبریلش از همرهی باز ماند
براقش چنان جست افزون ز برق که گردید در نورانوار غرق
در آن عرصه چون چشمها خیره ماند ندید آنچه را دیده-در دل نشاند
یکی حد فاصل که در بین بود بسی کمتر از قاب قوسین بود
یکی محفل انس شد برقرار که ناید چنو در دگر روزگار
غزلهای نابی که احمد سرود سزای ستا های محمود بود
نباشدکس آگه زگفت وشنود که در بسته بر روی اغیار بود
زاسرار آن کس نشد باخبر که افزونتر است از توان بشر
ولی آنچه را بر لبانش براند بمامژده رستگاری رساند
به دلها همه بذر توحید کشت که شد هر دلی رشگ باغ بهشت
زسوی خدای جهان آفرین به مردم بیاموخت آیین دین
ز دین چاره کفر ابلیس کرد زباور حصار نوامیس کرد
اصول نظام دیانت نهاد بر ایین وحدت,نبوت,معاد
هرآن را خداوند میخواست کرد به گیتی بنای ره راست کرد
در این راه قرآن بود رهنمود که جبریل آورد بر او فرود
زمین روشن از نور ایمان اوست زمان پیک منشور فرمان اوست
صدفهای هستی زعهد قدیم نپرورده اینگونه دری یتیم
که گردد زسوی خدا بر گزین به طرح و به تاسیس بنیاد دین
بشر را دهد در جهان انتقال زحال بدایت بسوی کمال
بر آرد برونش زتن پروری به دنیای نور و خدا باوری
خدایا تو خود آفریننده ای به هستی بهین بر گزیننده ای
زما باد بر یک چنین بر گزین هزاران هزار ان هزار آفرین
شب و روز صد ها سلام و درود زما باد بر این گرامی وجود
مبارک بود روز این بر گزین به یکتا پرستان دنیای دین
91/3/25
1:5 ع
من و توسل به صحن و سرای موسی ابن جعفر
سر ارادت نهادم به پای موسی ابن جعفر
جهان هستی و جانش فدای موسی ابن جعفر
که لب گشاید به مدح و ثنای موسی ابن جعفر
قسم به جان رضایش بکوش بهر رضایش
رضای حق را بجو در رضای موسی ابن جعفر
به ذات حق کن توکل به سوی او بر توسل
که کل رحمت حق بود در عطای موسی ابن جعفر
هزار خاقان و قیصر کم از غلام غلامش
هزار حاتم گدای گدای موسی ابن جعفر
کلیم مدهوش طورش عصا به کف در حضورش
مسیح بیمار دارالشفای موسی ابن جعفر
نه می دهم دل به طور و نه می کنم رو به سینا
که سینه ام گشته دارالولای موسی ابن جعفر
عدوست مرهون فیضش به حیرت از کظم غیظش
که فیض گیرد به غیظ از دعای موسی ابن جعفر
کجا نیازم به درمان و یا به ناز طبیبان
که درد خواهم به شوق دوای موسی ابن جعفر
ز عالمی پا کشیدم ، به کوی جانان رسیدم
ز ما سوا دل بریدم سوای موسی ابن جعفر
نه عاشق خنده گل ، نه مستم از صوت بلبل
که خیزد از بند بندم نوای موسی ابن جعفر
خوشم که صورت گزارم شبی به دیوار زندان
که بشنوم نغمه دلربای موسی ابن جعفر
ز دیدگان اشک ریزد، نوای العفو خیزد
دل سحر از طنین صدای موسی ابن جعفر
به سجده آن جان جانان چنان شده نقش زندان
که گشته تن در نظر چون عبای موسی ابن جعفر
ز خاندانش جدا شد ، به یاری دین فدا شد
الا که جان دو عالم فدای موسی ابن جعفر
نگشت با آن غم دل ز دوست یک لحظه غافل
نبود زنجیر قاتل سزای موسی ابن جعفر
خدا گواهی ز دردم ، چه می شود دفن گردم
به دامن تربت با صفای موسی ابن جعفر
ز گریه بسته گلویم ، کجا روم با که گویم
که خون روان شد به زندان ز پای موسی ابن جعفر
سیاه چال نشانه به کتف و گردن نشانه
غروب ها تازیانه غذای موسی بن جعفر
چو باغبان در غم گل ، ز هجر و سنگینی غل
خمیده گردیده ، قدّ رسای موسی ابن جعفر
جنازه بر تختهْ در ، مشیّعش گشته مادر
فتاده زاری کنان در قفای موسی ابن جعفر
سرشگ غم آب و دانه ، شراهْ دل ترانه
خموش شد مخفیانه صدای موسی ابن جعفر
رضا کند آه و زاری به موج غم گشته جاری
ز چشم معصومه ، اشگ عزای موسی ابن جعفر
به سینه تا هست آهش ، به ناله تا هست سوزش
هماره «میثم » بگرید برای موسی ابن جعفر
91/3/25
1:3 ع
کسی که بوسه زند عرش، آستانش را
قضا به گوشه زندان نهد مکانش را
کسی که روح الامین است طایر حرمش
هجوم حادثه بر هم زد آشیانش را
به حبس و بند و شهادت اگر چه راضی شد
به جان خرید بلاهای شیعیانش را
قسم به سجده طولانیاش ز شب تا صبح
به سود حلقه زنجیر استخوانش را
چو از مدینه پیغمبرش جدا کردند
به هم زدند دریغا که خانمانش را
ز حیله بازی هارون دون نجاتش داد
بریده بود بیداد خود امانش را
شاعر : سید رضا مؤید
91/3/25
12:54 ع
به جز عبای فتاده به خاک در زندان
نبینی آن که بجویی اگر نشانش را
این سان که چشم اهل دل از خون دل تر است
بهر عزای حضرت موسی ابن جعفر است
خاک زمین شهر مدینه ز داغ او
چون آسمان سینه ما لاله پرور است
او عاشق لقاى خدا بود و در جهان
زندان و قصر در نظر او برابر است
یک روز با صبورى و یک روز با جهاد
ترویج دین براى امامان مقدر است
فردا که هر کسى به شفیعى برد پناه
چشم تمام خلق به موسى بن جعفر است
91/3/25
12:53 ع
از تازیانه مانده بر رویت نشانی
روحت جراحت دیده از زخم زبانی
زنجیرهای پیر این گردن گواه است
شاید فقط امروز را زنده بمانی
با این تن سنگین نمی دانم چگونه
داری بلای شیعیان را می کشانی ؟
محروم از یک روزنه نوری به زندان
گرچه تو خورشید همه کون و مکانی
پهلوی تو با ضرب پایی آشنا شد
چون خواستی شب ها مناجاتی بخوانی
از این شکنجه سخت تر بهر پسر نیست
اسمی برند از مادرش با بد دهانی
چشم انتظار دیدن روی رضایی
در این سیه چاله ... بمیرم ، نیمه جانی
شکر خدا در شهر غربت هم که هستی
تو باز داری در غریبی دوستانی
شکر خدا که بعد مرگ تو کسی هست
نگذارد عریان بر زمین دیگر بمانی
اما خدا داند که زیر نعل اسبان
دیده چه جسمی ! زینب قامت کمانی ...
***رضا رسول زاده***
91/3/25
12:52 ع
دردی به جان نشسته دگر پا نمی شود
جز با دوای زهر مداوا نمی شود
یک جای پرت مانده ام و بغض کرده ام
در این سیاه چال دلم وانمی شود
کافیست داغ دوری معصومه و رضا
دیگر غمی به سینه من جا نمی شود
معصومه کاش بود کمی درد دل کنم
کس مثل دختر همدم بابا نمی شود
می خواستم دوباره ببوسم رضام را
هنگام رفتنم شده گویا نمی شود
اصلاَ نخواستم کسی آید به دیدنم !!
سیلی که مونس دل تنها نمی شود
از بس زدند خورد شده استخوان من
این پا برای من که دگر پا نمی شود
زنجیرها رسانده به زانو سر مرا
کاغذ هم اینچنین که منم تا نمی شود
گاهی هوای تازه و آزاد می روم
بی تازیانه و لگد اما نمی شود
زجر من از جسارت سِندی شاهک است
بی ناسزا شکنجه اش اجرا نمی شود
گفتم سر مرا ببر اما تو را خدا
اسمی نبر ز مادرم،آیا نمی شود
تشییع من اگرچه روی تخته در است
تشییع هیچکس روی نی ها نمی شود
***علی صالحی***
91/3/25
12:51 ع
ازهمان روز ازل خاک مرا ، آب تو را
دست معمار از احسان به هم آمیخته است
وشدی باب حوائج ، و شدم سائل تو
دستها را به عبای تو در آویخته است
آسمان جای شما بود ، ولی حیف چه شد ...
... آب باران به دل چاه فرو ریخته است ؟
من از این واقعه تا روز جزا حیرانم
***
و بنا بود که محراب دعایت بشود
ولی افسوس در این چاه زمینگیر شدی
صورتت رنگ عوض کرده ، عذارت نیلی است
چه بلائی به سرت آمده که پیر شدی ؟
توهمانی که به جبریل پر و بال دهد
پس چگونه بنویسیم که زنجیر شدی..!؟
من تورا بانی جبرئیل امین می دانم
***
چارده سال تو را گوشه زندان دیدم
چارده قرن اگر گریه کنم باز کم است
استخوانهات چو گیسوت مجعد شده اند
این هم از همرهی آهن و زنجیر و نـم است
و شنیدم بدنت چون پر گل نازک شد
زیر این نازکِ گل ، قامت خورشید خم است
در عزایت همه ی عمر رثا می خوانم
***
چه غریبانه روی تختهی در می رفتی
بال و پرهای پرستوئی ات هر جا می ریخت
دهنی یخ زده آن روز جگر ها را سوخت
آتشی تلخ به کام همه دنیا می ریخت
پسری آمده بود و ... پدری را می برد...
... اشکها بود که در غصه بابا می ریخت
باز از گریه معصومه ی تو گریانم
***
تا نوشتم در و آتش ، قلم از سینه شکست
... عرق خجلت پیشانی دنیا می ریخت...
گرچه باور نتوان کرد ولی دیده شده ست
رد پای گل نی را که به صحرا می ریخت
سال ها در پی این نیزهی سرگردانم
تامگر لب بگشاید بشود قرآنم
***یاسر حوتی***
91/3/25
12:50 ع
عطر یاس از گوشه زندان هارون می چکد
سوی لیلا سوز نجواهای مجنون می چکد
بند بند آسمان را سلسله در بند داشت
زین جسارت اشک از چشمان گردون می چکد
با نگاهی ذکر آن رقاصه "یا قدوس" شد
بر همه ثابت شد از چشمانش افسون می چکد
او که عالم رزق می گیرد ز گوشه چشم او
حال از سوز صدایش آه محزون می چکد
هر سحر با تازیانه روزه داری می کند
موقع افطار از کنج لبش خون می چکد
پشت در استاده سندی بی حیا و بی شرف
ناروا و ناسزا از کام ملعون می چکد
گوییا زهرا به دیدارش رسیده کاین چنین ..
... عطر یاس از گوشه زندان هارون می چکد
تشنه لب در کنج زندان دم گرفته "یا حسین"
یاد شاه تشنه لب از دیده اش خون می چکد
***ناصر شهریاری***